-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 مهر 1385 17:28
سلام.... برگشتم ،من دوباره برگشتم...... از همه دوستان به خاطره کامنت های قشنگشون و امیدوار کننده شون ممنونم . واقعا ممنونم تو اون چند وقت تنها چیزی که بهم امید برگشت می داد همین حرف های قشنگ شما عزیزان بود. ولی حالا دوباره برگشتم و دوباره شروع می کنم به نوشتن او خاطرات ولی با یه کم تفاوت . می دونید من اگه اینجا رو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 مرداد 1385 20:12
آدما چقدر خوب وظیفه نمک نشناسی شون رو ادا می کنن آدما چقدر راحت پا رو همه چیز می زارن و چقدر راحت تر از اون دل دیگران رو می شکنن من هونم که یه روز به همه می گفتم باید موند ولی حالا خودم................................................... خیلی زود این دفتری که می تونست هزاران برگ داشته باشه خلاصه کردم. شاید یه روزی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 تیر 1385 00:49
وقتی که تو 1 ساله بودی، اون(مادر) بِهت غذا میداد و تو رو می شست! به اصطلاح، تر و خشک می کرد تو هم با گریه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی وقتی که تو 2 ساله بودی، اون، بهت یاد داد تا چه جوری راه بری. تو هم این طوری ازش تشکر می کردی، که، وقتی صدات می زد، فرار می کردی وقتی که 3 ساله بودی، اون، با عشق، تمام غذایت را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 خرداد 1385 23:31
رفت عشق من از دست من......... عشق همیشه مست من..... یک عمر.... با بخت بدش، بگریستم... بگریستم باری نپرسید از دلم، من کیستم؟ من چیستم؟ ای آسمان باور مکن، کاین پیکر محزون منم..... من نیستم........ من نیستم.....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1385 19:47
فرزند دلبندم، این نغمه از من همچون آغوش عشق تو را در بر خواهد گرفت و آهنگ دلنوازش در دور برت طنین خواهد انداخت. این نغمه از من همچون بوسه ی تبرک و تقدیس پیشانی تو را لمس خواهد کرد. آن گاه که تنها باشی در کنارت می نشیند و در گوشت زمزمه می کند و در انبوه خلق حصاری ا ستوار از تنهایی به دورت بر می آورد. نغمه ی من امیدها و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 اردیبهشت 1385 00:09
پنجشنبه 15 اردیبهشت ماه سال 1384 شروع با سلام به همه دوستان در این وبلاگ تصمیم دارم که شعر هایی که مامان خوبم در دوران جوانی گفته و هیچ وقت در هیچ جا به چاپ نرسیده رو بنویسم . چون واقعا حیفه که شعر هایی به این زیبایی بین ورق های دفتر خاک بخورند و کسی اونا رو نخونه ... امیدوارم که در این وبلاگ اوقات خوشی رو سپری کنید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 فروردین 1385 22:15
شبی که سال کهنه آن به پایان خواهد رسید سالی که برایم شکست زندگیم بود، سالی که متوجه شدم دیگر هیچ شدم و زندگی بدون عشق مرده است و آن زندگی من است. وای که چه شبی،چه روزی و چه سالی را گذراندم که پایان آن جغد بود. راستی امروز ۱۷ فروردین هست. می گن امروز تولد منه ..ولی چه فایده داره وقتیکه ...........!!!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 فروردین 1385 20:19
« به جام شراب نگاه کن تا هدفت را بازیابی » تو به من گفتی به جام شراب نگاه کنم، شاید که هدفم را دریابم. اما تو می دانستی که شراب یک نوش بیش نیست؟ من در جام شراب نگاه کردم به عمق قطره های آن به شرابی که خود را به بدن جام می سائید، و عشوه گری می کرد. من در آن جام یک چهره دیدم یک چهره ای که سالیان درازیست دست غم شستشویش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 اسفند 1384 23:26
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم اگه به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه، که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبختی بنگرم .....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 بهمن 1384 02:06
تقدیم به همه ی اونایی که دوستشون دارم: ولنتاین همتون مبارک خیلی روزه غمگینیه نمی دونم چرا؟ شاید هم فقط برای من اینجوری باشه شاید فقط من اینجوری حس می کنم! شما ها چطور ؟؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 بهمن 1384 14:51
در هفت آسمون پر از گلهای یاس و میخک با صد تا دریای پر از عشق و اشتیاق و یه قلب عاشق ، با یه حس بی قرار و کوچک ، فقط می خوام بهت بگم تولدت مبارک..... تولدت مبارک امروز 15 بهمن 1384: امروز، یه روز خوبه ! امروز تولد مامان جونم هست..... مامان عزیزم: تولدت رو بهت تبریک می گم ان شاء الله 120 سال دیگه هم خوب و خوش و سلامت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 دی 1384 00:13
وقتی خلوت افکار مرا با نگاه پریشان و پر از سوال خودت بر هم می زدی من در این اندیشه بودم که کاش حصار را هرگز نمی شناختم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 دی 1384 21:05
دوست دارم لحظه ها را با تو پشت سرگذارم اما افسوس که تمام لحظات زندگانیم از تنهایی و تهی است آیا من واقعا زنده ام ؟ آیا من واقعا زندگی می کنم ؟ این زندگی کردن نیست! این فقط گذشت لحظات است لحظاتی را که به او سپری می کنم مانند این است که من زنده نبودم حیات نداشتم، پس چه می کردم؟! خود نمی دانم! خدایا تا به کی دور باشم از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 آذر 1384 21:20
سوز گذاری است که از درون قلبهای حساس بر صفحات کتاب نقش می بندد. هر سطری حاوی سرگذشتها و اشکها و شبهای تار و بی پایان عشاق جهان است ،تا دل ویران شده غم زده ای می خواهد که درک حقیقت کند و در پس کلمات و جملات خشک حزن انگیز شوریدگان ای ن عالم پی ببرد....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 آذر 1384 22:42
جمعه ی ۶۰: جمعه ی س یاه جمعه ی پایان عمر من جمعه ی شروع زندگی عشق من جمعه ی پایان خنده ی من جمعه ی شروع پرواز او جمعه ی مردن من و جمعه ی دامادی او.....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 آبان 1384 21:59
تقدیم به کسانی که زندگی را در پاکی و شرافت می دانند..... عشق پاک را بر هوی و هوس ترجیح می دهند..... و از لذت گناه متنفرند، انسانیت کلمه مبهمی برای آنها نیست ... تقدیم به تو ای آشنای من...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 آبان 1384 14:51
زندگی جوانی چون من، که پر از شور و نشاط است و نا آشنا با غمهای دنیا، ناگهان بر اثر یورش گناهی دستخوش ناملایمات می شود و قدم در درون دنیای عشق و وفا می نهد، خود خواهیها و امیال سرکش و حیوانی عروسکهای انسان نما، بنای رویاهای بی پایان و آرزوهای طلائیش را در هم می ریزد و نابود میسازد . در ساحل آرام زندگیش در معرض طوفانهای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آبان 1384 23:35
ای دل ویرانه، ای دل خسته ، ای دل سوخته، شاهدم که چنان و چگونه فنا شدی ، بعد از یک عمر عاقبت سوختی، چه ها که بر سرت نیامد، چه دوری های که نکشیدی، چه اشکهایی که نریختی، چه آروزهای که نداشتی ،حالا عاقبت چه شدی؟ ای دیوانه ی عشق ای ویرانه ی عشق، ای که هستیم را فنا کرید ، ای که پرپرم کردی، ای که غرورم را خرد کردی، شرفم را...
-
برگشتم
شنبه 23 مهر 1384 22:53
روزگار ،انتقام سختی خواهم گرفت! آنطور که که شما از من گرفتید ! ای بی وفا هرگز بی وفایت از یادم نمی رود . و از خالقم می خواهم که آنطور که قلبم را سوزاندی و خاک ستر نمودی قلبت را ب سوزاند تا بدانی سوختن چی ست!!! سوختن بی خموشی (آری سوختن تا بی نهایت) ۱۳۶۰/۱۲/۲۹ ساعت ۲:۲۰ دقیقه شب
-
بر میگردم
سهشنبه 12 مهر 1384 22:46
دوستان عزیز سلام متاسفانه تا چند مدت نمیتونم وبلاگ رو آپ کنم اما قول میدم زود برگردم جائی نرین زودی میام
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 شهریور 1384 00:07
هرگز فکر نمی کردم، به چنین بن بستی بر بخورم، چه بن بست غمگینی . چه تلخ است، چه تاریک است چه تنفر آور است و... وای چگونه رها یابم، هر چه مشت بر دیوار سخت این بن بست می زنم چرا فرو نمی ریزد . خدایا هر که مرا به سوی این بن بست سوق می دهد نیامرز!! چگونه من درمانده ام، خسته و ناتوان !!! خدایا خسته ام خسته تر از آنچه تو می...
-
!!!!!!
پنجشنبه 3 شهریور 1384 23:49
حس می کردم دلم تنهاست ... آمدم شکوه کنم از آن ..... ولی ندایی آمد و گفت: از چه نالی دل من در درون دل تو تنهاست
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مرداد 1384 22:37
وای که در این شب تلخ در این شب طولانی باید چگونه گذر کنم در این شب سرد میون ظلمت من می گذرم. چقدر تلخ است بی پناهی،غریب بودن ،تا بی نهایت تنها بودن. من آن رانده شده، که کوچه ها را پشت سر می گذارم تا به جایی رسم که ببینم غریبی از غربت می نالد و یاری از یاوری و من از دنیا.! این چشم ها که اینگونه بر من خیره می شوند،نمی...
-
...
پنجشنبه 30 تیر 1384 23:33
می خوام آب بشوم برم میون هزاران قطره آب برم تو دل دریا ببینم زندگی آبها مثل منه ! می خوام برم تو دهان ماهیها ببینم قلبهای اونا هم مثل من شکسته ! می خوام ابر بشم برم تو آسمون ستاره ها را رو خودم بچینم دور موهام حلقه ای از ستاره ههای نقره ای درست کنم به ماه سلام کنم تو چشماش نگاه کنم ببینم چشماش مثل چشای من خیسه ، آب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 تیر 1384 17:49
************** **************
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 تیر 1384 21:12
همیشه خود را در این دنیا تنها حس می کردم و هیچوقت طعم خوشبختی را نچشیدم ولی بدبختی و ناکامی مونس من بودند. گویا کلمه خوشبختی اصلا برای من مفهومی نداشت و با آن نا آشنا بودم ولی بدبختی را به خوبی می شناختم زیرا رشته ای ناگسستنی از مهر و محبت بین من و او بوجود آمده بود! از موسیقی لذت می بردم زمانیکه آهنگ حزن انگیزی می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 خرداد 1384 01:54
الهی!!! باشی.... بسیار باشی... بشرط آنکه...... با من یار باشی!!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 خرداد 1384 14:53
عشق آغاز تو تنم وسعت پنجره ها جای فریاد منه مشت سنگی غمت شیشه ها رو می شکنه مرغ خوشبختی دیگه از تو خونه پرگشود ولی تا لحظه ی مرگ دل من یاد تو بود یاد اون روز های خوب توی اون کوچه ی تنگ که می گفتی واسه من قصه از عشق یه رنگ باغ خاطرات من حالا غرق پاییزه برگهای دفتر من داره کم کم می ریزه زیر لب زمزمه کردم دیگه وقت رفتنه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 خرداد 1384 16:59
گل سرخی به او دادم گل زردی به من داد برای یک لحظه ناتمام قلبم از تپش افتاد.... با تعجب پرسیدم ، مگر از من متنفری؟؟؟ گفت باور کن نه! ولی چون تو را واقعا دوست دارم نمی خواهم بعد از آنکه کام از من گرفتی برای پیدا کردن گل زرد زحمتی به خود هموار کنی !!!!
-
بودی یا نبودی
جمعه 20 خرداد 1384 16:50
با دلی شاد به امید وصالی که ندیم آمدم تا به سرای تو و در خانه نبودی حلقه بر در زدم و از تو جوابی نشنیدم بلکه بودی و در خانه برویم نگشودی اشک زد حلقه بچشمم و آهم به لب آمد ناگهان غیب تو بست به دل راه امیدم نا امیدانه زدم تکیه بر دیوار ز حسرت ناامیدی نکشیدی که بدانی چی کشیدم با دو صد هزار عذرو به جبران گناهی که نکردم...